بدنبال چه میگردم ؟




نمیدانم …
به هر سو مینگرم ،
فقط سراب است و بس
حبابها یک به یک می ترکند
رویاها بر باد میروند
بکدامین سو نظر افکنم ؟!
این سو … آن سو ؟
کجا روم ؟
چکار کنم ؟
خسته ام …
از این خلق ،
از این زندگی
از حرفهای تکراری
از نقابهای بر چهره
از بی انصافی
از بی احساسی
از قولهای عمل نکرده
از ادعاهای گوناگون
از بزدلی
از چ ها …
… چرا ؟
…چگونه ؟
…چطور ؟
از نبود دلی بی تلاطم
از نبود آرامشی پایدار

بخدا خسته ام …
بخدا خسته ام …
رمقی نمانده است ،
هیچ چیز نمانده است …
همه چیز فرو میریزد
همه چیز لگد مال میشود
بر من گذر کنید
بر من رد شوید شاید …
شاید با صدای خورد شدنم
دمی بیاسائید …
بمانند رهگذری که :
برگها را لگد کوب میکند ومیخندد …
این است سرانجامی که میخواستید ؟
پس بیائید …
من اینجام ، هنوز هستم
با آخرین رمقی که برایم مانده است
آنرا هم بگیریدو بروید …

دوستی...



نمی دونم مشکل از منه یا از بقیه ... که تا به دوستی بها می دم، می بینم دیگه اون گرانبهایی که بوده، نیست ... برام هم بدجوری گرون می شه ... شادی بودن با یه دوست، کم به دست می آد اما وقتی نبودنش رو خواست عادت بده، اونوقته که بازم به تلخی این حرف می رسم که هدیه ! زندگی تو خاطراتت، یه جور مردنه . یه جور خیال پردازیه، تغییرات رو دریاب، خودتم از این بالا و پایین ها داشتی، بفهم که ...
دیگر ای دوست، به سلامت
که سفر آخرین برگ همه مرثیه هاست
غم هجران به دلت هیچ مباد!
با تو هر تیره سپید، با تو هر چشمه زلال،
با تو هر غم شادی، با تو هر بن بست راه،
تو همه پاکی و نور، تو رها چون پرواز، به سبکبالی باد ...
با تو پرواز کنم، با تو ای یار قدیم، با تو ای محرم راز،
با تو ای واژه مفهوم بهار ...

من میگم....

سلام!


اول از همه به اطلاع دوستان میرسانم بعد از نشیب و فرازات بسیار که در انتخاب دانشگاه  داشته‌ام( شیمی کاربردی - دانشگاه سیستان و بلوچستان و مهندسی الکترونیک -آزاد زاهدان) اکنون در تلاش شدیدم که از لیمیت انتخاب خودم(الکترونیک) اونم با دیپلم تجربی که به سمت صفر دارد میل میکند رفع ابهام نموده و یه خاکی اندر سر خود بریزیم!قرار گشته یکی از دوستان منتی بر اینجانبه نهاده و ترانزستور P.N.P خود را به من حقیر قرضیده تا شاید بتواند عمل تقویت جریان مثبت ورودی را انجام داده مرا نجات دهد و همچنیت پدر گرامم تصمیم گرفتهیک دیود بر روی مدار ما نصب نماید تا یک سو شده ومدارج ترقی راپیموده و به مهندسی نائل آییم! حال امیدوارم تغییرات ما با تغییرات سطح موثر صفحات مغزی و تغییرات فواصل سلولهای خاکستری مخ ما در جهتی باشد که ظرفیت خازنی ما را بالا برده و به توصیه پزشکان از قرار گرفتن در زیر آفتاب باید خوداری نماییم چون مقاومتP.D.R که درمدار من نصب گردیده است با اقزایش تابش نور مقاومت من را نسبت به یادگیری این زخارف بالا برده و واکنشی به صورت تنبلی از خود نشان میدهم!
بعد از این فرازات و نشیبات باز من دوباره یاد جمله معروف استاد افتدم که گفتن:
((
قال الادیسون : البرق و البرقیاتن جیزن))

پاورقی:



دلم میخواست از خواب بیدار میشدم و میدیم همه چیزایی که تو گفتی تو خواب بوده ...
بچه ها تا حالا شده کسی ازتون حلالیت بخواد ! بهت بگه فلانی حلالم کن در صورتی که
 تو بهش بدی کرده باشی ! تو اونو شکسته باشی! تو ترک کرده باشی...
بعد بهت بگن تو بیمارستان داره درد میکشه(شاید دردش جسمی نباشه) داره بین موندن
 و پر کشیدن دست و پا میزنه! داره لحظات بدی رو تجربه میکنه!
بعد تو نتونی حتی گریه کنی! نه اشکی نه لبخند نه حرفی که بتونی بزنی.. چم شد یهو!
چرا نمی تونم حرفامو بزنم...فقط و فقط خاطره‌هاست و حرفایی که میگفتی...
-هر وقت این نوشته رو خوندی یه لحظه چشاتو ببند و به خودمون فکر کن شاید منم تو اون  لحظه چشامو بسته باشم و به یاد تو باشم...-
حتی الان نمیدونم... نه..نه..نه... من دلم روشنه!من مطمئنم دوباره صداتو میشنوم....
بچه بیاین همومون واسه بابک دعا کنیم!

صبح بخیر زندگی، سلام هوای بارانی پاییز، حس نمناک باران، با شما دوباره آشتی می کنم، با گستردگی آبی آسمان،‌ با پیوستگی مواج دریاها،‌ با عابرهای تنهایی که از جاده ی زندگی ام خواهند گذشت،‌ با گل خنده های یک نوزاد،‌ با بوی باغچه ی صمیمیت، با صدای مهرآمیز یک دوست، با قل قل کتری محبت در عصرهای خستگی، من روحم را دوباره به زندگی خواهم بخشید تا مرا با خود به آرامش سپید بلوغ ببرد . . .

خودت.....

 

خودت را بازیاب، از تکرار همهمه ی روز، از تصویر خودت در ذهن مغشوش آدمها، از کسالت کهنه ی آن کسی که نیستی ! خودت را دوباره تعریف کن، خودت را بسپار به روح زندگی، به آبی موجهای حادثه، به سادگی ی سپید صمیمیت، به آشتی ابدی با حقیقتی که از آن گریزی نیست . . . با سفر خو کن، با مرگ، با آواز پرنده ای که از کوچ گذشته، با ناله های تار، با زجه های وداع، با شوق دیدار یک غریبه، با بوی موهای یک دوست، با لمس خسته ی صبحی به شیرینی بیدار یک شب پر عبادت . . . خودت را رها کن از خودت . . . که اینجا امن است !!