هفت خویشتن!!!



در آرامترین ساعت شب هنگامی که در عالم خواب وبیداری بودم . هفت خویشتن من دور من نشستند و نجوا کنان گفتند:

خویشتن اول:من در تمام این سالها در تن این دیوانه بوده‌ام!کاری نداشته‌ام جز اینکه روز و شب دردش را تازه کنم و شب اندوهش را برگردانم و من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم!!!اکنون شورش میکنم!!!!!!!

خویشتنن دوم:برادر جان حال تو بهتر از من است! زیرا کار من اینست که خویشتن شاد این دیوانه باشم من خنده‌های او را میخندم و سرود ساعت‌های خوش او را میسرایم و با پاهایی که سه بال دارد اندیشه‌های روشن او را میرقصم!منم که باید بر این زندگی ملال آور شورش کنم!

خویشتن سوم:پس تکلیف من.خویشتن عشق چه میشود!که داغ مشعل شهوات وحشی و امیال خیال آمیزم!منم که بیمار عشقم و باید بر این دیوانه بشورم!

خویشتن چهارم:از میان شما من از همه نگون بخت‌ترم! چون کاری به جز نفرت پلید و انزجار ویرانگر به من نداده‌ا‌ند . منم آن خویشتن طوفانی که در سیاهترین درکات دوزخ به دنیا آمده‌ام و باید سر از خدمت این دیوانه بپیچم!

خویشتن پنجم: نه منم آن خویشتن اندیشمند .آن خویشتن خیال باف و خویشتن گرسنگی و تشنگی که مدام در پی چیزهای ناشناخته و چیزهای نیافریده میگردم!دمی آسایش ندارد منم که باید شورش کنم نه شما!!

خویشتن ششم:من آن خویشتن کارگرم!خویشتن زحمت کشی که با دستان شکیبا و چشمان آرزومند روزها را صورت میبخشم!عناصر بیشکل را به شکل تازه و ابدی در می‌آورم-منم آن تنهایی که باید بر این دیوانه بشورم!

خویشتن هفتم:شگفتا!!که همه شما میخواهید در برابر این مرد سر بر شورش بردارید .زیرا یکایک شما وظیفه مقدری بر عهده دارید که باید به انجام برسانید !!!آه ! ای کاش منم مانند شما بودم!خویشتنی با تکلیف معین!ولیمن تکلیفی ندارم !من خویشتن بیکاره‌ام! آنکه در لا مکان و لا زمان خالی و خاموش نشسته است!هنگامی که شما سرگرم بازسازی زندگی هستید !ای همسایگان آیا شما باید شورش کنید یا من؟؟؟؟

هنگامی که خویشتن هفتم اینگونه سخن گفت!آن شش تای دیگر با دل سوزی او را نگریستند ولی هیچ نگفتند!هر چه از شب بیشتر میگذشت یکی پس از دیگری در آغوش تسلیم و رضای شیرینی به خواب رفتند! اما همچنان خویشتن هفتم به ؛هیچ؛ چشم دوخته بود؛که در پس همه چیز است.


                                                     ((جبران خلیل خبران- پیامبر و دیوانه))

لبخند!!!



وقتی دل ارزش خودش رو از دست بدهد..چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن
 نداشته باشند...وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی...وقتی دیگر
 هرچه دل تنگت خواسته باشذ گفته باشی....وقتی دیگر قلم و دفتر هم تنهایت
 گذاشته باشند.......
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند...وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ
بکنی
....وقتی حس کنی دیگر هیچ کس تو را درک نمیکند...وقتی حس کنی
 تنهاترین تنهاها هستی...وقتی باد شمع های روشن اتاقتو خاموش کنند...
چشمهایت را ببند و از ته دل بخند...که با هر لبخنذی روحی خاموش جان
 میگیرد و درخت پیر جوان میشود.

                                                      
                                                           

آغاز فصلی نوست ، آزمایشی دیگر.. مگر میتوان رهروی راهی بهتر بود؟





هنوز هم پشت این سطرهای شکسته منم که ایستاده ام.هنوز هم به شب خیره می شوم اما در تاریکی پی کسی نمی گردم .هنوز گاهی خواب می بینم اما خوابهایم تاریک تر از آنند که سایه ای از آنها عبور کند .می دانی...بدم نمی آمد سازم را با آواز تو کوک کنم. اما ساز من این دستهای خالی ست. سخت می شود که مشق نام تو کنم..

از که می گویی حکایت ؟ شهر دل خالی است! خاموش است . برکه ارام است و غمگین ! شهرزاد قصه گو تنهاست ! نغمه های اشنایی مرده بر لبهای کوچه ! نه صدایی ! نه دگر آوای گرم اشنایی بر خیابان های ساکت ! مانده تنها رد پایی.!