نمی‌دانم... شاید قسمت همین باشد...

 

 
 

ورای تمام حرفها
تمام چیزهایی که گفته‌ام
غمی به رنگ سپید
در دلم جریان دارد
که در قرارگاه وجودم
نقش تازیانه را بازی می کند
اینگونه ام که گاهی در لابلای غمهای خود
بر خویش ظاهر می شوم
و ناشیانه خود را به تمسخر می گیرم !
و ناشیانه خود را بزرگ می کنم !
همیشه این میل جستجو
- این جریان ناب زندگی -
مجبورم می کند
تا در برگهای پراکنده ذهنم
به دنبال احساسهایی بگردم
که در بی حواسیهایم به هدر رفته اند
و بارها در تزلزلم سهیم بوده اند
و بارها در استواری ام شریک
گو اینکه در پنداشتهای سطحی ام
هیچگاه نتوانسته ام عمقشان را درک کنم...

پاورقی:

یه مدت که نمیدونم چقدره  اینجا آپدیت نمیشه.شاید طولانی باشه  .شایدم کوتاه . شایدم دیگه هیچ وقت..

ذهن آشفته ی من پر است از بریده‌هایی که میخوام فراموشش کنم ولی آیا مگر میشود؟؟؟

 

از چه میگویی حکایت...




من به این تاریکی
,
من به این مهر سکوت
من به ما
من به فرسودگی ذهن خودم معترضم
که چرا شوق اغاز مرا ,
و منی چون من را
زخودم دزدیدند
به کجا برگردم
حق برگشتن را زتنم دزدیدند
سفر ایینه هم رنگی نیست
خواب رنگین مرا دزدیدند