سلام!


سلام!

وقتی دل ارزش خودش رو از دست بدهد..چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشند...وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی...وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشذ گفته باشی....وقتی دیگر قلم و دفتر هم تنهایت گذاشته باشند...وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند...وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی...

وقتی حس کنی دیگر هیچ کس تو را درک نمیکند....وقتی حس کنی تنهاترین تنهاها هستی...وقتی باد شمع های روشن اتاقتو خاموش کنند...چشمهایت را ببند...و از ته دل بخند...که با هر لبخنذی روحی خاموش جان میگیرد و درخت پیر جوان میشود

معذرت خیلی وقت بود نیومدم اینجا! منتظر بودم این صفحه نظرات درست شه!
بعدشم یک کم گرفتار بیدم!
 میخواستم برم وبلاگ قبلیه و اونجا بنویسم!نمیدوونم شایدم همین کار و بکنم!تا اینجا درست شه!
پس لطف کنید فعلا نظراتتونو  تو این وبلاگ بدین تا من تصمیمو بگیرم!
تا بعد!

جوانی

نشسته‌ایم بر قالیچه‌ای به اسم جوانی...میتازیم و گردوخاک میکنیم.....زمین زیر پایمان است و اسیر یک بازی شریم به اسم غرور....دیواری برای پشت سر نهادن بلند نمیبینیم...سراپاشور...برد و باخت را میشناسیم.؟؟
آشنایم با شعور؟
وجدایم با غم؟
یا غرق در غرور؟
چیزی در ما است روز و شب که آرام نداریم....چیزی از جنس جستجو.....چیزی مثل خیال یه آرزو...

پاورقی:
یکساله شد! تبریک میگم!امیدوارم مستدام باشه!

یادش بخیر...

سلام!

چه زود گذشت...
چه زود گذشت برای هم بودن و برای هم سوختن
چه زود گذشت بی‌قراری دیدارمان
چه زود داستانت از درخشش نوازش به تیرگی بی مهری عادت کرد و لبخند غبار سایه‌ سرد جلوه بودنت را نشانم داد
چه زود نشان کوچه باغهای خاطره را فراموش کردی
چه زود قرارمان را آفت پژمردگی زد
چه زود ریشه آهوی سرگردان که به تو پناه آورده بود ..رانده شد
چه زود بی قرار تنهایمان شدیم و چه زود همرایمان گذشت
چه زود بی‌قراری دیدارمان..

اگه تن پس نزنیم و حرمت عشق و نشکنیم
اگه چاوش نشدیم به شبیخون نزنیم
اگه من جفت تو نیست!اندازه ‌ی ترانه توست
تو شبای بی کسی ما همه دنبال منیم!

شادو پیروزباشید..