دلم می خواد خدا باشم..




 

دلم می خواد خدا باشم
از تموم این آدما
این دروغا
این کلکا
جدا باشم
دلم می خواد تو آسمون
اون بالاها
رو صندلی دسته طلا بشینم و
دور سرم بگردن
فرشته ها و پریا
دلم می خواد عصامو که بر می دارم
رعد بیاد
برق بیاد
انگشتمو که تکون می دم
بارون بیاد
برف بیاد
دلم می خواد وقتی که فریاد می زنم
زمین بلرزه از صدام
آدما بترسن از نگام
دلم می خواد ماه و ستاره ها رو
بریزم تو یه کیسه
بعد دونه دونه اونا رو
بردارم و نگاه کنم
قشنگاشو جدا کنم
واسه خودم بردارم
ماهو بذارم جای چلچراغ قصر شیشه ایم تو ابرا
بقیشو هم بدم برای بچه ها
شادی کنن بازی کنن
تو کوچه های آبکی
توشله بازی
ستاره هار و قل بدن
خنده هاشونو ول بدن
دلم می خواد خورشیدو قربونی کنم
دلم می خواد یه فوت کنم به دریا
مرواریدای کفشو بدزدم
همهشو بریزم تویه تنگ شیشه ای
بعد بذارم تو آسمون
همونجایی که یک زمون
خورشید خانوم
ناز می کرد
از این طرف به اون طرف
یواشکی پرواز می کرد
دلم می خواد پولدارا رو گدا کنم
تموم بچه واکسیا رو صدا کنم
تموم اسکناسا رو
روی سرشون مثه بارون
رها کنم
دلم می خواد وقتی خیابون شلوغه
همه جا دوده
همه جا بوقه
رنگین کمونو بردارم
وسط خیابون بذارم
دلم می خواد دنیا دیگه گرد نباشه
صاف باشه
دور و برش نرده بذارن پریا
تا بچه ها نیفتن
نگی که یه بار نگفتن
دلم می خواد درختای هندونه رو
تو جنگلا بکارم
آب تموم دریا ها رو
وسط کویر بیارم
دلم می خواد خونه های درازو
کوتاه کنم
بعدش ازون بالا بالاها
به تمومشون نگاه کنم
دلم می خواد
آدمایی رو که دروغ می گن
همه شونو روسیاه کنم
آدمای عاشق پیشه رو
حسابی روبراه کنم
دلم می خواد آدمای کور ببینن
آدمایی که نمی شنون
گوشاشونو پر صدا کنم
دلم می خواد
دلم می خواد, دلم می خواد
آخ که فقط دلم می خواد
آدمایی رو که مردن
از خواب ناز بیدار کنم
مرگی تو کار نباشه
تموم این پیر پاتالا
جوون بشن
ساده و مهربون بشن
آخ که چقد دلم می خواد خدا باشم
جیغ بزنم
داد بزنم
تک باشم و تک باشم و
از بقیه جدا باشم
حالی داره خدا بودن
از بقیه جدا بودن
خدا خونه اش بهشته
هر چی که داره خوشگله
اونی که نداره زشته
خدا که نماز نداره
خدا که دعا نداره
تو آسمون خونه داره
غصه جا نداره
ماشین قشنگ نمی خواد
شهر فرنگ نمی خواد
همه چی داره
قالیچه سلیمونو
تموم زمینو و آسمونو
فرشته های خوشگلو
جواب تموم پرسشای مشکلو
جهنمو بهشتو
هرچی قشنگو زشتو
همه چی داره
همه چی داره
فقط با یک اشاره
دنیا رو بر می داره
از این طرف به اون طرف می ذاره
آخ که چقد دلم می خواد خدا بودم
از تموم این غصه ها
این زشتیا
این کلکا
این دروغا
این آدما
این آدمای بی صدا
این آدمای الکی
پر مدعا
پر از غرور و ادعا
جدا بودم
جدا بودم
کاشکی می شد خدا بودم.


چگونه دیوانه شدم!!!

 



از من پرسیدند چگونه دیوانه شدم.

چنین روی داد! یک روز .بسیار پیش از آنکه خدایان بسبار بدنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه‌ی نقابهایم را دزدیده‌اند (همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی‌ام بر چهره میگذاشتم). پس بی نقاب در کوچه‌های پر از مردم دویدم و فریاد زدم ((دزد.دزد دزدان نابکار))
مردان و زنان بر من خندیدند و پاره‌ایی از آنان از ترس من به خانه‌هاشان پناه بردند هنگامی
که به بازار رسیدم جوانی فریاد بر آورد (این مرد دیوانه است) من سر برداشتم که او را ببینم
 و خورشید نخستین بار چهره‌ی برهنه‌ام را بوسید و من از عشق خورشید  مشتعل  شدم و
 دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم!و چنین بود که من دیوانه شدم از برکت دیوانگی هم به آزادی رسیدم و هم به امنیت!آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن! زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند!!!

((جبران خلیل جبران- از کتاب دیوانه))

بخش دیگر ...





سلام!

باز من کلی + شدم و دارم کتاب میخونم. "بریدا از پائولو کوئلیو" این قسمتش جالب بود گفتم شما هم بی بهره نباشید.

بریدا داستان دختر جوانی است که می خواهد با سنت جادو آشنا شود ! و کوئلیو در اینجا به 2 سنت جادوگری اشاره میکند: سنت ماه (همان جادوگری به شیوه ی کهن است) و استاد آن ویکا است و سنت دیگر حورشید است! و چون بریدا عطیه اش با سنت ماه مناسب بود به آموختن آن روی آورد.....

بریدا : بخش دیگر چیست؟
ویکا : بخش دیگر اولین چیزی است که مردم می خواهند با آن آشنا شوند!فقط با درک بخش دیگر می توانی بفهمی که معرفت در طول زمان منتقل میشود!
ویکا گفت : ما ابدی هستیم . چون جلوه ایی از خدایم! برای همین ازمیان مرگ ها و زندگی های بسیاری میگذربم و از نقطه ایی سر در می آریم که کسی نمی شناسد و به سویی می رویم که هیچ کس نمی شناسد و وقتی مردم به حلول روح فکر میکنند همواره با یک سوال سختی روبه رو می شوند: ( با توجه به آنکه در بدو پیدایش تعداد کمی روح روی زمین وجود داشته است این همه روح جدید از کجا آمده است؟)
جواب آن بسیار ساده است. روح ما نیز تقسیم می شود به دو روح دیگر و همین گونه به تقسیم ادامه می دهد تا بر روی کره زمین پخش شود.
بریدا : و تنها یکی از این بخش ها از هویت خودش آگاه است؟!
ویکا: ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیاگران آن را انیما موندی یا روح جهان مینامند . در حقیقت همانطور که روح جهان تقسیم می شود ضعیفتر هم میگردد. و همانگونه که تقسیم می شوند دوباره با هم ملافات هم می کنند و نام این ملاقات دوباره عشق است!
بریدا : من چگونه می توانم بدانم کی بخش دیگر من است ؟
ویکا: بخش دیگر را با درخشش چشمها می توان تشخیص داد!
بریدا: شهامت خطر داشتن و به خطر شکست تن دادن و خطر نومیدی و سرخوردگی از پذیرفتن اما هرگز دست از جستحوی عشق نکشیدن.
امکان دارد در زندگی با بیش از یک بخش از وجودمان ملاقات کنیم!؟؟
ویکا: بله . وقتی اینطور شود قاب تکه تکه میشود و نتیجه آن درد و رنج است . ما می توانیم با 3و4 و.. بخش دیگرمان نیز ملاقات کنیم چون بسیاریم......
 ویکا:  اما بالاتر از هر چیز مسئول آنیم که در زندگی دست کم یکبار با بخش دیگر خود که سر راه ما تجلی می کند یگانه شویم ویا می توانیم بگذاریم همین طور بخش دیگرمان به راهش ادامه دهد بی انکه حقیقت را قبول کند یا حتی درکش کند.به خاطر خودخواهی مان به بدترین عذاب دچار میشویم عذابی که خود خلق کردیم " تنهایی ".....

                                                   

سکوت...



سکوت
سکوت
و سر انجام باور اینکه هیچ صدایی نیست
یادم می آید
صدایی را از دوردستها
صدایی آمیخته به معما
این چه سکوتی است که جیرجیرکها هم حتی
از شکستنش واهمه دارند
راستی می شود که در سکوت
شعر خواند؟
قصه گفت؟
خندید؟
صدا ممنوع است
نمی دانم اما، چرا به ناگاه شعری می خوانم
واژه ها بی تابند انگار
نا شکیب تر از من....