سلام!


سلام!

وقتی دل ارزش خودش رو از دست بدهد..چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشند...وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی...وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشذ گفته باشی....وقتی دیگر قلم و دفتر هم تنهایت گذاشته باشند...وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند...وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی...

وقتی حس کنی دیگر هیچ کس تو را درک نمیکند....وقتی حس کنی تنهاترین تنهاها هستی...وقتی باد شمع های روشن اتاقتو خاموش کنند...چشمهایت را ببند...و از ته دل بخند...که با هر لبخنذی روحی خاموش جان میگیرد و درخت پیر جوان میشود

معذرت خیلی وقت بود نیومدم اینجا! منتظر بودم این صفحه نظرات درست شه!
بعدشم یک کم گرفتار بیدم!
 میخواستم برم وبلاگ قبلیه و اونجا بنویسم!نمیدوونم شایدم همین کار و بکنم!تا اینجا درست شه!
پس لطف کنید فعلا نظراتتونو  تو این وبلاگ بدین تا من تصمیمو بگیرم!
تا بعد!