این روشنا را .. در تاریکی شبهای شهر ... می بینی ...
 که نه باد خاموشش می کند ...نه باران ؟ ..این روشنا را می بینی ؟!
چراغ های استوار شهر ...دلهای آفتابی زنان و مردانی است که‌؛
بر قامت سر بلند..خویش؛ایستاده مردن ..
چرا که گفتند : سیاهی هرگز
..

 

نظرات 15 + ارسال نظر
سعید دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 12:59 ق.ظ http://Kohan-s.persianblog.com

سلام . وبلاگ خوب و جالبی داری . موفق باشی . به من هم سر بزن ما تو پرشین بلاگ هستیم . bye

دی جی سلطان دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:11 ق.ظ http://nakhoda666.blogsky.com

موفق باشی دوست من

سینا دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:13 ق.ظ http://wwwdanesh.blogsky.com

سلام هدیه جان خوشحالم که به وبلاگت اومدم و مطالب جالب وقابل استفاده ای داری موفق شاد و پیروز باشی
یا حق

سینا

افکار همایونی ! دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 02:18 ق.ظ http://hgd.persianblog.com





از تو نبود اشارتی .

من هم به سر دویدم ..

پروانه وار ز عشقت .

دور جهان چرخیدم !

گر چه نباشد حکمتی ...

شاید به تو رسیدم ..



هما یو ن گو د ر ز ی

نعیم دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 04:16 ب.ظ

چشمه جاری ست
هر صبح
هر سپیده دم
و هر شامگاه
و سکوت ،

پیام آور شادمانی ست .

خاشاک
مایه ای نیست ، تا آبی آب را احاطه کند
و زمان را به تصاحب در آورد
چشمه ، خاشاک را می رباید
درختان زمزمه گر جویبارند
خورشید چه زیباست
و آوای پرندگان ،
وقتی طلوع را بشارت میدهند
قلبمان از انجماد می ترکد
و چشمان فرسوده مان
خیل خیل درختان کهنه را می نگرند
کاش یکی زبانم را می فهمید
آن گاه ،

من مسافر تنهای این سرزمین نبودم

زمان می گذرد
ما تقویم را بسته ایم
و قلبمان را ،
بی تکلم .....
چشمه جاری ست
و افکارمان مغشوش
هر صبح
هر سپیده دم
و هر شامگاه
و زندگی دمادم می گذرد
و افسوس ، افسوس :
که از این رودخروشان
جز خاشاکی دردستمان نیست


سپهر دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 07:04 ب.ظ http://sepehrlp.blogsky.com/

هیچ وقت سیاهی شب رو فرا موش نمی کنم...
هیچ وقت هم روشنایی صبح رو....
وقتی به هر دو فکر میکنم....
میبینم هر دوشونو دوست دارم.....
ولی روشنایی زیبا تره...
موفق باشی..خوشحالم دوباره آپ کردی...

امید عرب سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:32 ق.ظ http://www.tur2.com

salam ba arzeooye movafaghiat baraye shoma matalaeb jalebi neveshti age doost dari link dade she be shoma too bakhsh nazarat ma begoo ke behet link bedim

احسان سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:32 ق.ظ http://balochistan.persianblog.com

سلام...شعر زیبایی بود...این روشنا را هیچ چیز نمیتواند خاموش کند .... بدرود

سعید سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:48 ب.ظ http://kohan-s.persianblog.com

سلام خوبی عزیز . ممنون که بهم سر زدی . نه عزیز من ایران شناسی پاس نمیکنم . اینا یک سری مطالب هست که من دارم پیشه هم جمع میکنم و علاقه زیادی دارم . و حتی خیلی خوبه که دوستان بیان و اینها رو یاد بگیرن و بفهند کی هستن . کجا هستند و دارند چیکار میکنند . حالا تو مقاله های بعدی وبلاگ شکل بهتری به خودش میگیره . موفق باشی و سر بلند . بازم پیش ما بیا . خدانگهدار

بدبین سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 05:09 ب.ظ http://badbin.persianblog.com

خیلی رمانتیک بود......

منصوره و سارا چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:55 ق.ظ http://nacl.blogsky.com


سلام خیلی قشنگ مینویسی به قول معروف پروانه ای
به منم سر بزن

رادیانت پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:46 ب.ظ http://Radiantsam.blogspot.com

سلام ... خوبی ؟
خیلیا رفتن تا سیاهی نباشه
فکر کنم اگه نبودن دنیا حتی سیاه تر از الان بود
حتی پلید تر و حتی ...
به ما سر بزن

رضا شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:40 ق.ظ http://reza-rahd.blogsky.com

سلام هدیه خانم
یه علت گرفتاری مدتی بود اصلا تو نت نبودم بعد از مدتها که به وب لاگت اومدم توش یک نکته جالب دیدم و اونم این بود که لوگو منو حذف کردی می خواستم بهت تبریک بگم خودتو راحت کردی.
وقت کردی به منم سر بزن

فرید پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:27 ق.ظ http://tiz.persianblog.com

آره دقیقاْ دارم می بینم....آخه امشب تو شرکتم!!! تا حالا پیاده روی خیابون ولیعصر رو اینجوری خلوت ندیده بودم! فقط همون چراغها.... و البته درختها..... و گاهگاهی سوسوی چراغ ماشینی و صدای بوق ..... ! بهمراه صدای آب جوب...! ولی این بار بهتره از پشت پنجره فقط گوش فرا دهی ... چونکه فردا باید به مدیر عامل کارتو تحویل بدی .... ((بازیگوشی ممنوع))!!!!

حامد جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:13 ق.ظ

زشهر نور و عشق و درد و ظلمت // سحر گاهی زنی دامن ?شان رفت // پریشان مرغ ره گم ?رده ای بود /// ?ه زار و خسته سوی آشیان رفت // ?جا ?س در قفایش اش? غم ریخت // ?جا ?س با زبانش آشنا بود // ندانستند این بیگانه مردم // ?ه بانگ او طنین ناله ها بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد