-
از چه میگویی حکایت...
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1383 12:26
من به این تاریکی , من به این مهر سکوت من به ما من به فرسودگی ذهن خودم معترضم که چرا شوق اغاز مرا , و منی چون من را زخودم دزدیدند به کجا برگردم حق برگشتن را زتنم دزدیدند سفر ایینه هم رنگی نیست خواب رنگین مرا دزدیدند
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1383 00:48
این روشنا را .. در تاریکی شبهای شهر ... می بینی ... که نه باد خاموشش می کند ...نه باران ؟ ..این روشنا را می بینی ؟! چراغ های استوار شهر ...دلهای آفتابی زنان و مردانی است که؛ بر قامت سر بلند..خویش؛ایستاده مردن .. چرا که گفتند : سیاهی هرگز ..
-
مرگ...
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 19:30
هرگز از مرگ نهراسیدم اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد. . شاملو پاورقی: دیدن گفتم من تا تصمیم میگیرم زود آپدیت کنم یه مشکلی پیش می آید. این دفعه که اصلا بلاگ اسکای قاطی کرد.
-
روزی خواهد رسید که اشک ها هم مرهمی بردل سوخته نخواهد بود
شنبه 15 فروردینماه سال 1383 17:19
ای پرنده ی پنهان در کوچه های عطر و طراوت٬ آوازهای پاک تو آیا بانگی است تا که من آیم برون ز محبس تاریک خویشتن؟؟؟ !!! پاورقی: من سعی میکنم سریع آپدیت کنم ولی باور کنید هر دفعه یک مسئله پیش میآید...امتحان.مسافرت.قطع شدن تلفن... ولی از این دفعه سعی میکنم سریعتر آپدیت کنم.خوش باشید!
-
اگه...
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 18:05
اگه بارون نمی باره بی خیال اگه حال و روزت گریه داره بی خیال اگه تلخه دم نزن اگه زشته جا نزن اگه سخته غر نزن
-
دلم می خواد خدا باشم..
جمعه 22 اسفندماه سال 1382 10:19
دلم می خواد خدا باشم از تموم این آدما این دروغا این کلکا جدا باشم دلم می خواد تو آسمون اون بالاها رو صندلی دسته طلا بشینم و دور سرم بگردن فرشته ها و پریا دلم می خواد عصامو که بر می دارم رعد بیاد برق بیاد انگشتمو که تکون می دم بارون بیاد برف بیاد دلم می خواد وقتی که فریاد می زنم زمین بلرزه از صدام آدما بترسن از نگام...
-
چگونه دیوانه شدم!!!
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 23:46
از من پرسیدند چگونه دیوانه شدم . چنین روی داد! یک روز .بسیار پیش از آنکه خدایان بسبار بدنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند (همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم). پس بی نقاب در کوچههای پر از مردم دویدم و فریاد زدم ((دزد.دزد دزدان نابکار )) مردان و...
-
بخش دیگر ...
دوشنبه 11 اسفندماه سال 1382 00:34
سلام! باز من کلی + شدم و دارم کتاب میخونم. " بریدا از پائولو کوئلیو " این قسمتش جالب بود گفتم شما هم بی بهره نباشید. بریدا داستان دختر جوانی است که می خواهد با سنت جادو آشنا شود ! و کوئلیو در اینجا به 2 سنت جادوگری اشاره میکند: سنت ماه (همان جادوگری به شیوه ی کهن است) و استاد آن ویکا است و سنت دیگر حورشید است! و چون...
-
سکوت...
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1382 19:56
سکوت سکوت و سر انجام باور اینکه هیچ صدایی نیست یادم می آید صدایی را از دوردستها صدایی آمیخته به معما این چه سکوتی است که جیرجیرکها هم حتی از شکستنش واهمه دارند راستی می شود که در سکوت شعر خواند؟ قصه گفت؟ خندید؟ صدا ممنوع است نمی دانم اما، چرا به ناگاه شعری می خوانم واژه ها بی تابند انگار نا شکیب تر از من ....
-
هفت خویشتن!!!
پنجشنبه 30 بهمنماه سال 1382 01:46
در آرامترین ساعت شب هنگامی که در عالم خواب وبیداری بودم . هفت خویشتن من دور من نشستند و نجوا کنان گفتند : خویشتن اول : من در تمام این سالها در تن این دیوانه بودهام!کاری نداشتهام جز اینکه روز و شب دردش را تازه کنم و شب اندوهش را برگردانم و من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم!!!اکنون شورش میکنم !!!!!!! خویشتنن دوم :...
-
لبخند!!!
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1382 16:53
وقتی دل ارزش خودش رو از دست بدهد..چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشند...وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی...وقتی دیگر هرچه دل تنگت خواسته باشذ گفته باشی....وقتی دیگر قلم و دفتر هم تنهایت گذاشته باشند....... وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند...وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی .... وقتی حس کنی دیگر...
-
آغاز فصلی نوست ، آزمایشی دیگر.. مگر میتوان رهروی راهی بهتر بود؟
شنبه 11 بهمنماه سال 1382 00:01
هنوز هم پشت این سطرهای شکسته منم که ایستاده ام.هنوز هم به شب خیره می شوم اما در تاریکی پی کسی نمی گردم .هنوز گاهی خواب می بینم اما خوابهایم تاریک تر از آنند که سایه ای از آنها عبور کند .می دانی...بدم نمی آمد سازم را با آواز تو کوک کنم. اما ساز من این دستهای خالی ست. سخت می شود که مشق نام تو کنم.. از که می گویی حکایت ؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 19:44
چشمهای من و تو روزگاریست غریبانه بهم مینگرند سایهها خوشبختند نه به افسون نگاهی دل میسپرند نه به دوست عبث مینگرند سایهها بیقلبند کینهها در دلشان راهی نیست عشق من و عشق تو هر دو افسانه سنگ است و سبو من غریبانه به خوشبختی خود مینگرم و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی !!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 19:21
Hero Let me be your hero Would you dance If I asked you to dance Would you run And never look back Would you cry If you saw me crying And would you save my soul, tonight Would you tremble If I touched your lips Would you laugh Oh please tell me this. Now would you die For the one you loved Hold me in your arms,...
-
چیزهایی که نگفتم....
شنبه 1 آذرماه سال 1382 11:29
وقتی چمدانش را به مقصد رفتن بست ، نگفتم : عزیزم اینکار را نکن. نگفتم برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده . وقتی پرسیددوستش دارم یا نه ، رویم را برگرداندم . حالا اورفته ، و من تمام چیزهائی را که نگفتم ، میشنوم . .... نگفتم : عزیزم ، متاسفم ، چون من هم مقصر بودم نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم ، چون تمام آنچه میخواهیم...
-
بدنبال چه میگردم ؟
جمعه 9 آبانماه سال 1382 14:39
نمیدانم … به هر سو مینگرم ، فقط سراب است و بس حبابها یک به یک می ترکند رویاها بر باد میروند بکدامین سو نظر افکنم ؟! این سو … آن سو ؟ کجا روم ؟ چکار کنم ؟ خسته ام … از این خلق ، از این زندگی از حرفهای تکراری از نقابهای بر چهره از بی انصافی از بی احساسی از قولهای عمل نکرده از ادعاهای گوناگون از بزدلی از چ ها … … چرا ؟...
-
دوستی...
پنجشنبه 1 آبانماه سال 1382 07:25
نمی دونم مشکل از منه یا از بقیه ... که تا به دوستی بها می دم، می بینم دیگه اون گرانبهایی که بوده، نیست ... برام هم بدجوری گرون می شه ... شادی بودن با یه دوست، کم به دست می آد اما وقتی نبودنش رو خواست عادت بده، اونوقته که بازم به تلخی این حرف می رسم که هدیه ! زندگی تو خاطراتت، یه جور مردنه . یه جور خیال پردازیه،...
-
من میگم....
یکشنبه 20 مهرماه سال 1382 09:55
سلام ! اول از همه به اطلاع دوستان میرسانم بعد از نشیب و فرازات بسیار که در انتخاب دانشگاه داشتهام ( شیمی کاربردی - دانشگاه سیستان و بلوچستان و مهندسی الکترونیک - آزاد زاهدان ) اکنون در تلاش شدیدم که از لیمیت انتخاب خودم ( الکترونیک ) اونم با دیپلم تجربی که به سمت صفر دارد میل میکند رفع ابهام نموده و یه خاکی اندر سر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 شهریورماه سال 1382 00:09
صبح بخیر زندگی، سلام هوای بارانی پاییز، حس نمناک باران، با شما دوباره آشتی می کنم، با گستردگی آبی آسمان، با پیوستگی مواج دریاها، با عابرهای تنهایی که از جاده ی زندگی ام خواهند گذشت، با گل خنده های یک نوزاد، با بوی باغچه ی صمیمیت، با صدای مهرآمیز یک دوست، با قل قل کتری محبت در عصرهای خستگی، من روحم را دوباره به...
-
خودت.....
شنبه 15 شهریورماه سال 1382 09:06
خودت را بازیاب، از تکرار همهمه ی روز، از تصویر خودت در ذهن مغشوش آدمها، از کسالت کهنه ی آن کسی که نیستی ! خودت را دوباره تعریف کن، خودت را بسپار به روح زندگی، به آبی موجهای حادثه، به سادگی ی سپید صمیمیت، به آشتی ابدی با حقیقتی که از آن گریزی نیست . . . با سفر خو کن، با مرگ، با آواز پرنده ای که از کوچ گذشته، با ناله...
-
هیچی......
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1382 08:04
حرف را باید زد ! درد را باید گفت ! سخن ازمهر من و جور تو نیست سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرور آور مهر آشنایی با شور و جدایی از درد و نشستن در بهت فراموشی - با غرق غرور ! روزها بود که گم شده بودم یا که شاید گم کرده بودم ! راه رها شدن از فریادهای درونم را اینجا که رسیدم : رودخونه بود و درخت پرنده و کوه...
-
سلام!
دوشنبه 27 مردادماه سال 1382 09:48
سلام! وقتی دل ارزش خودش رو از دست بدهد..چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشند...وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی...وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشذ گفته باشی....وقتی دیگر قلم و دفتر هم تنهایت گذاشته باشند...وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند...وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی ... وقتی حس کنی دیگر...
-
جوانی
شنبه 18 مردادماه سال 1382 02:07
نشستهایم بر قالیچهای به اسم جوانی...میتازیم و گردوخاک میکنیم.....زمین زیر پایمان است و اسیر یک بازی شریم به اسم غرور....دیواری برای پشت سر نهادن بلند نمیبینیم...سراپاشور...برد و باخت را میشناسیم.؟؟ آشنایم با شعور؟ وجدایم با غم؟ یا غرق در غرور؟ چیزی در ما است روز و شب که آرام نداریم....چیزی از جنس جستجو.....چیزی مثل...
-
یادش بخیر...
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 00:57
سلام! چه زود گذشت ... چه زود گذشت برای هم بودن و برای هم سوختن چه زود گذشت بیقراری دیدارمان چه زود داستانت از درخشش نوازش به تیرگی بی مهری عادت کرد و لبخند غبار سایه سرد جلوه بودنت را نشانم داد چه زود نشان کوچه باغهای خاطره را فراموش کردی چه زود قرارمان را آفت پژمردگی زد چه زود ریشه آهوی سرگردان که به تو پناه آورده...
-
سفر...
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1382 18:41
سلام! منم دارم میرم مشهد!۵ مرداد بر میگردم!
-
دچار
دوشنبه 23 تیرماه سال 1382 23:51
دچار شده ام. دچار. غوطه ای در دریاچه ای آرام و زلال زدم و ذهنم لبریز شد از ان اقیانوس. از آن اقیانوس دور. هی تو! ... تو که کنار آن برکه ی آرام نشسته ای ... تا به حال هیچ به اقیانوس فکر کرده ای؟ ... من سالهاست ... سالهاست که عاشق اقیانوسم. اقیانوس خشمگین. سرد... و هر جا را که نگاه می کنم باز هم چشمم پر است از آن همه...
-
سکوت...
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1382 01:33
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهایی میخواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند سکوت سرشاز از ناگفتههاست از حرکات ناکرده اعتذاف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من!!!
-
لحظهها...
یکشنبه 15 تیرماه سال 1382 00:08
لحظههاست که آدمی را هیچ و پوچ میکند لحظههاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی میکند لحظههاست که عمر ما را به پایان میرسانند و لحظههاست که انسان را فریب میدهند بیایید از پس لحظهها بگریزیم به امید لحظهبعدی زندگی نکنیم اینگونه بیاندیشیم که انگار لحظهی بعدی پس راه ما نیست و از همین لحظه لذت ببریم نه به امید...
-
بنام تنها پناه آشفتگان دیار سرنوشت
جمعه 13 تیرماه سال 1382 00:11
سلام!من چون بازم یه مدت طولانی حرفی نزدم و دوباره پیدام شد۱گفتم اول از این جا شروع کنم! هدیه هستم!متولد ۵ بعدظهر ۸ اردیبهشت ۶۳! عاشق گل سرخ ورنگ آسمون آبی و هر چیز که آبی باشه!مخصوصا دلای آبی!!!شیفتهی راه رفتن زیر بارون!نشستن لب دریا تو تیرگی شب! شبا بیقرار و. روزها بیتاب!محکوم به زتده ماندن نه زندگی ! دلباخته دریا...
-
چگونه دیوانه شدم!!!
جمعه 23 خردادماه سال 1382 21:11
چگونه دیوانه شدم !!! از من پرسیدند چگونه دیوانه شدم . چنین روی داد! یک روز .بسیار پیش از آنکه خدایان بسبار بدنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند (همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم. پس بی نقاب در کوچههای پر از مردم دویوم و فریاد زدم ((دزد.دزد...