صبح بخیر زندگی، سلام هوای بارانی پاییز، حس نمناک باران، با شما دوباره آشتی می کنم، با گستردگی آبی آسمان، با پیوستگی مواج دریاها، با عابرهای تنهایی که از جاده ی زندگی ام خواهند گذشت، با گل خنده های یک نوزاد، با بوی باغچه ی صمیمیت، با صدای مهرآمیز یک دوست، با قل قل کتری محبت در عصرهای خستگی، من روحم را دوباره به زندگی خواهم بخشید تا مرا با خود به آرامش سپید بلوغ ببرد . . .
خودت را بازیاب، از تکرار همهمه ی روز، از تصویر خودت در ذهن مغشوش آدمها، از کسالت کهنه ی آن کسی که نیستی ! خودت را دوباره تعریف کن، خودت را بسپار به روح زندگی، به آبی موجهای حادثه، به سادگی ی سپید صمیمیت، به آشتی ابدی با حقیقتی که از آن گریزی نیست . . . با سفر خو کن، با مرگ، با آواز پرنده ای که از کوچ گذشته، با ناله های تار، با زجه های وداع، با شوق دیدار یک غریبه، با بوی موهای یک دوست، با لمس خسته ی صبحی به شیرینی بیدار یک شب پر عبادت . . . خودت را رها کن از خودت . . . که اینجا امن است !!
حرف را باید زد
روزها بود که گم شده بودم
یا که شاید گم کرده بودم