دلم می خواد خدا باشم
از من پرسیدند چگونه دیوانه شدم.
چنین روی داد! یک روز .بسیار پیش از آنکه خدایان بسبار بدنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند (همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم). پس بی نقاب در کوچههای پر از مردم دویدم و فریاد زدم ((دزد.دزد دزدان نابکار))
مردان و زنان بر من خندیدند و پارهایی از آنان از ترس من به خانههاشان پناه بردند ! هنگامی
که به بازار رسیدم جوانی فریاد بر آورد (این مرد دیوانه است) من سر برداشتم که او را ببینم
و خورشید نخستین بار چهرهی برهنهام را بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و
دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم!و چنین بود که من دیوانه شدم از برکت دیوانگی هم به آزادی رسیدم و هم به امنیت!آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن! زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند!!!
((جبران خلیل جبران- از کتاب دیوانه))
سلام!
باز من کلی + شدم و دارم کتاب میخونم. "بریدا از پائولو کوئلیو" این قسمتش جالب بود گفتم شما هم بی بهره نباشید.
بریدا داستان دختر جوانی است که می خواهد با سنت جادو آشنا شود ! و کوئلیو در اینجا به 2 سنت جادوگری اشاره میکند: سنت ماه (همان جادوگری به شیوه ی کهن است) و استاد آن ویکا است و سنت دیگر حورشید است! و چون بریدا عطیه اش با سنت ماه مناسب بود به آموختن آن روی آورد.....
بریدا : بخش دیگر چیست؟
ویکا : بخش دیگر اولین چیزی است که مردم می خواهند با آن آشنا شوند!فقط با درک بخش دیگر می توانی بفهمی که معرفت در طول زمان منتقل میشود!
ویکا گفت : ما ابدی هستیم . چون جلوه ایی از خدایم! برای همین ازمیان مرگ ها و زندگی های بسیاری میگذربم و از نقطه ایی سر در می آریم که کسی نمی شناسد و به سویی می رویم که هیچ کس نمی شناسد و وقتی مردم به حلول روح فکر میکنند همواره با یک سوال سختی روبه رو می شوند: ( با توجه به آنکه در بدو پیدایش تعداد کمی روح روی زمین وجود داشته است این همه روح جدید از کجا آمده است؟)
جواب آن بسیار ساده است. روح ما نیز تقسیم می شود به دو روح دیگر و همین گونه به تقسیم ادامه می دهد تا بر روی کره زمین پخش شود.
بریدا : و تنها یکی از این بخش ها از هویت خودش آگاه است؟!
ویکا: ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیاگران آن را انیما موندی یا روح جهان مینامند . در حقیقت همانطور که روح جهان تقسیم می شود ضعیفتر هم میگردد. و همانگونه که تقسیم می شوند دوباره با هم ملافات هم می کنند و نام این ملاقات دوباره عشق است!
بریدا : من چگونه می توانم بدانم کی بخش دیگر من است ؟
ویکا: بخش دیگر را با درخشش چشمها می توان تشخیص داد!
بریدا: شهامت خطر داشتن و به خطر شکست تن دادن و خطر نومیدی و سرخوردگی از پذیرفتن اما هرگز دست از جستحوی عشق نکشیدن.
امکان دارد در زندگی با بیش از یک بخش از وجودمان ملاقات کنیم!؟؟
ویکا: بله . وقتی اینطور شود قاب تکه تکه میشود و نتیجه آن درد و رنج است . ما می توانیم با 3و4 و.. بخش دیگرمان نیز ملاقات کنیم چون بسیاریم......
ویکا: اما بالاتر از هر چیز مسئول آنیم که در زندگی دست کم یکبار با بخش دیگر خود که سر راه ما تجلی می کند یگانه شویم ویا می توانیم بگذاریم همین طور بخش دیگرمان به راهش ادامه دهد بی انکه حقیقت را قبول کند یا حتی درکش کند.به خاطر خودخواهی مان به بدترین عذاب دچار میشویم عذابی که خود خلق کردیم " تنهایی ".....
سکوت
سکوت
و سر انجام باور اینکه هیچ صدایی نیست
یادم می آید
صدایی را از دوردستها
صدایی آمیخته به معما
این چه سکوتی است که جیرجیرکها هم حتی
از شکستنش واهمه دارند
راستی می شود که در سکوت
شعر خواند؟
قصه گفت؟
خندید؟
صدا ممنوع است
نمی دانم اما، چرا به ناگاه شعری می خوانم
واژه ها بی تابند انگار
نا شکیب تر از من....