چگونه دیوانه شدم!!!
از من پرسیدند چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد! یک روز .بسیار پیش از آنکه خدایان بسبار بدنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند (همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم. پس بی نقاب در کوچههای پر از مردم دویوم و فریاد زدم ((دزد.دزد دزدان نابکار))مدان و زنان بر من خندیدند و پارهایی از آنان از ترس من به خانههاشان پناه بردند!هنگامی که به بازار رسیدم جوانی فریاد بر آورد (این مرد دیوانه است) من سر برداشتم که او را ببینم و خورشید نخستین بار چهرهی برهنهام را بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم!و چنین بود که من دیوانه شدماز برکت دیوانگی هم به آزادی رسیدم و هم به امنیت!آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن! زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند!!!
((جبران خلیل جبران- از کتاب دیوانه))
سلام !!!میدونم خوندن این مطالب(به قول دوستان فلسفی) چهقدر ممکنه واستون عذاب آور باشه !ولی من الان یه جایی تو این نوشتهها گیرم! دارم دنبال اون گره میگردم!! کاش میتونستم من از عشق بگم از شیرینی وصالش از غم هجرانش یا از آرزوهام یا که از اندوه زندگیم و از نفرت! یا از اون خویشتن بی تکلیفم یا که ازکار و درس واین چیزا ..ولی بخدا نمیتونم !یه جایی گیرم !!!!کجا؟؟؟؟ نمیدونم!!!شاید یه جوری احساساتم مرده باشن یا هفت خویشتمو دزدیده باشن!!!!هیچی نمیدونم!!!!شایدم به قول یکی از دوستانم باید باور کنم که یک الکی خوشم!!!اینم نمیدونم!!!یه معذرت خواهی دیگم به خاطر اینکه اینقدر دیر نوشتم! سرم با درسا مشغوله همش کلاسم!!! آخه ۱۲ تیر کنکور دارم!
واسم دعا کنید همونی که میخوامو قبول شم!!!هر چند که...
بعد کنکور سعی میکنم مرتب بنویسم!!!! چون دوست دارم زودتر اون گره رو پیدا کنم!!!!
فداتون شم!
تا بعد کنکور!!!
در آرامترین ساعت شب هنگامی که در عالم خواب وبیداری بودم . هفت خویشتن من دور من نشستند و نجوا کنان گفتند
خویشتن اول
:من در تمام این سالها در تن این دیوانه بودهام!کاری نداشتهام جز اینکه روز و شب دردش را تازه کنم و شب اندوهش را برگردانم و من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم!!!اکنون شورش میکنم!!!!!!!خویشتنن دوم
:برادر جان حال تو بهتر از من است! زیرا کار من اینست که خویشتن شاد این دیوانه باشم من خندههای او را میخندم و سرود ساعتهای خوش او را میسرایم و با پاهایی که سه بال دارد اندیشههای روشن او را میرقصم!منم که باید بر این زندگی ملال آور شورش کنم!خویشتن سوم
:پس تکلیف من.خویشتن عشق چه میشود!که داغ مشعل شهوات وحشی و امیال خیال آمیزم!منم که بیمار عشقم و باید بر این دیوانه بشورم!خویشتن چهارم
:از میان شما من از همه نگون بختترم! چون کاری به جز نفرت پلید و انزجار ویرانگر به من ندادهاند . منم آن خویشتن طوفانی که در سیاهترین درکات دوزخ به دنیا آمدهام و باید سر از خدمت این دیوانه بپیچم!خویشتن پنجم: نه منم آن خویشتن اندیشمند .آن خویشتن خیال باف و خویشتن گرسنگی و تشنگی که مدام در پی چیزهای ناشناخته و چیزهای نیافریده میگردم!دمی آسایش ندارد منم که باید شورش کنم نه شما
!!خویشتن ششم
:من آن خویشتن کارگرم!خویشتن زحمت کشی که با دستان شکیبا و چشمان آرزومند روزها را صورت میبخشم!عناصر بیشکل را به شکل تازه و ابدی در میآورم-منم آن تنهایی که باید بر این دیوانه بشورم!خویشتن هفتم
:شگفتا!!که همه شما میخواهید در برابر این مرد سر بر شورش بردارید .زیرا یکایک شما وظیفه مقدری بر عهده دارید که باید به انجام برسانید !!!آه ! ای کاش منم ماننی شما بودم!خویشتنی با تکلیف معین!ولیمن تکلیفی ندارم ۱من خویشتن بیکارهام! آنکه در لا مکان و لا زمان خالی و خاموش نشسته است!هنگامی که شما سرگرم بازسازی زندگی هستید !ای همسایگان آیا شما باید شورش کنید یا من؟؟؟؟هنگامی که خویشتن هفتم اینگونه سخن گفت!آن شش تای دیگر با دل سوزی او را نگریستند ولی هیچ نگفتند!هر چه از شب بیشتر میگذشت یکی پس از دیگری در آغوش تسلیم و رضای شیرینی به خواب رفتند۱ اما همچنان خویشتن هفتم به ؛هیچ؛ چشم دوخته بود؛که در پس همه چیز است
.سلام
!هفت خویشتن آدم همیشه با هم سر شورش در گیرن تا اینکه در هر برههای بکی قوی تره!چون هیچ کدوم از وظیفه ی خودشون را نمخوان!همون تفاوت که همه دنبالشن!ولی مگه روح آدما هم دنبال تفاوته
!!!موفق باشید و پیروز
!!!
درون معبد هستی
بشر در گوشهی محراب خواهشهای جان افروز
نشسته در پی سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشهی تسبیح پر بار تمناهای رنگارنگ
نگاهی میکند سوی خدااز آرزو لبریز
به زاری از ته دل ‚ یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش، زمان، ای کاش ، آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین، بال خواهشها،بهشت پر گل اندیشهام را زیر پر دارد
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نیشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب، تنها من در این معبد، در این محراب یک دلم میخواست میگویم
دلم میخواست.....
دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بندگانش مهربانتر بود
از این بیچاره مردم یاد مینمود
دلم میخواست...
زنجیر گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدای را پای آن زنجیر ز درد خویش آگاه میکردند
چه شیرین است وقتی مظلومی داد خود از خدای خویش میگیرد
چه شبرین است!
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است.
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه میکرد
دلم میخواست..
در این دنیای بیآغاز و بیپایان که جز گرد و غباری از ما نمیماند، خدا زین تلخکامیها کم میکرد
نمیگویم به هر کس بخت و عمر جاودان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد
دلم میخواست...
عشقم را نمی کشتند، صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدم
گای ،عشقی چنان شاداب را پرپر نمیکردند
به صد یاری نمیراندند
به صد خواری نمیخواندند
دلم میخواست...
یه بار دیگه اونو کنار خویش میدیدم
به یاد اولین دیدار
در چشم سیاهش خیره میماندم