دچار شده ام. دچار. غوطه ای در دریاچه ای آرام و زلال زدم و ذهنم لبریز شد از ان اقیانوس. از آن اقیانوس دور. هی تو! ... تو که کنار آن برکه ی آرام نشسته ای ... تا به حال هیچ به اقیانوس فکر کرده ای؟ ... من سالهاست ... سالهاست که عاشق اقیانوسم. اقیانوس خشمگین. سرد... و هر جا را که نگاه می کنم باز هم چشمم پر است از آن همه غوغا و از آن همه تیرگی بی نهایت. از بی نهایت
.خشم بی نهایت و شور بی نهایت و شیدایی ... و من از این نگاه های خالی چقدر می ترسم ... و از امکان ... و از تلاقی. نگفتی ... تا به حال عاشق شده ای؟ به اقیانوس یا به باد ... یا به آن شب دور که سالها پیش گذشته است؟ گمانم نه. از نگاهت پیداست. از نگاه کردنت به آسمان ... و به دور. زاویه ها حرف می زنند؛ نمی دانستی
لحظههاست که آدمی را هیچ و پوچ میکند
سلام!من چون بازم یه مدت طولانی حرفی نزدم و دوباره پیدام شد۱گفتم اول از این جا شروع کنم!
چگونه دیوانه شدم!!!
از من پرسیدند چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد! یک روز .بسیار پیش از آنکه خدایان بسبار بدنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند (همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم. پس بی نقاب در کوچههای پر از مردم دویوم و فریاد زدم ((دزد.دزد دزدان نابکار))مدان و زنان بر من خندیدند و پارهایی از آنان از ترس من به خانههاشان پناه بردند!هنگامی که به بازار رسیدم جوانی فریاد بر آورد (این مرد دیوانه است) من سر برداشتم که او را ببینم و خورشید نخستین بار چهرهی برهنهام را بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم!و چنین بود که من دیوانه شدماز برکت دیوانگی هم به آزادی رسیدم و هم به امنیت!آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن! زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند!!!
((جبران خلیل جبران- از کتاب دیوانه))
سلام !!!میدونم خوندن این مطالب(به قول دوستان فلسفی) چهقدر ممکنه واستون عذاب آور باشه !ولی من الان یه جایی تو این نوشتهها گیرم! دارم دنبال اون گره میگردم!! کاش میتونستم من از عشق بگم از شیرینی وصالش از غم هجرانش یا از آرزوهام یا که از اندوه زندگیم و از نفرت! یا از اون خویشتن بی تکلیفم یا که ازکار و درس واین چیزا ..ولی بخدا نمیتونم !یه جایی گیرم !!!!کجا؟؟؟؟ نمیدونم!!!شاید یه جوری احساساتم مرده باشن یا هفت خویشتمو دزدیده باشن!!!!هیچی نمیدونم!!!!شایدم به قول یکی از دوستانم باید باور کنم که یک الکی خوشم!!!اینم نمیدونم!!!یه معذرت خواهی دیگم به خاطر اینکه اینقدر دیر نوشتم! سرم با درسا مشغوله همش کلاسم!!! آخه ۱۲ تیر کنکور دارم!
واسم دعا کنید همونی که میخوامو قبول شم!!!هر چند که...
بعد کنکور سعی میکنم مرتب بنویسم!!!! چون دوست دارم زودتر اون گره رو پیدا کنم!!!!
فداتون شم!
تا بعد کنکور!!!